بارانباران، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

دختر دوست داشتني ما

مسافرت و ..........

1392/11/7 14:01
نویسنده : مامانش
113 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جوجوي قشنگم.(اين جمله رو خيلي دوست داري) خوبي خوشگل؟

 

خيييلي وقته برات ننوشتم.اميدوارم اين هفته برات جبران كنم.

اول از همه بگم كه در يه تصميم ناگهاني من و بابايي ماشين ليفانی رو که ثبت نام کرده بودیم پس دادیم و یه ماشین اسپورتیج خریدیم.کلی هم حرص خوردیم تا برامون آوردنش از بوشهر و پلاک شد و شمال رفتنمون یه کمی عقب افتاد خلاااصه روز تاسوعا (۲۲ آبان) با ماشین تازه مون راه افتادیم به سمت شمال قرار شد من و شما یه هفته ای بمونیم و بابایی بیاد دنبالمون مسافرت با ماشین تازه خوب بود اما چون اولش بود یکم استرس داشتیم.

۴شنبه ظهر رسیدیم خونه ی مامان جون اینا و شما ذوق زده و خوشحال کلی بازی می کردی.عصر من و شما و خاله ها و مامان جون رفتیم خونه ی دایی من که داشتن نذری می پختن شما اولش غریبی کردی ولی بعد برات عادی شد .بعدشم چون شب چهل منبر بود رفتیم و تا خونه ی مامان جون پیاده بودیم بهت حسابی خوش گذشت ولی من نگران بودم نکنه سرما بخوری.

روز عاشورا هم بارون شدیدی می بارید با خاله ها و مامان جون رفتیم سر خاک بابای من و ظهر برگشتیم خونه.هوا خیلی سرد و بارونی بود.بابایی رو هم تا اون موقع ندیدیم اصلا.

غروب ۵شنبه با خاله ها رفتیم با ماشین تازه مون یه دوری زدیم و بابایی رسوندمون خونه .

جمعه صبح بابایی زنگ زد و گفت هوا خیلی خوبه بیاین بریم دریا.ماهم که از خدا خواسته با مامان جون و خاله ها رفتیم دریا واای هوا خیلی خوب بود شمام که پالتوی خوشگلت رو پوشیده بودی با شال و کلاه مشکی از دریا دل نمی کندی آخرش با گریه برگشتیم خونه.اما یه مشکلی که هست اینه که وقتی میریم خونه ی مامان جون دیگه اصلا من و بابایی رو تحویل نمی گیری و این خیلی بده دلم برای باباییت می سوزه.عصر هم بابایی برگشت تهران و شما همچنان بابایی رو تحویل نگرفتی فقط وقتی شنیدی اومده از رو پله ها گفتی بابای باران بیا چایی بخور.هه هه قربونت برم من که اینقدر شیرین زبونی.

غروب رفتیم خونه ی خاله ی من تا خاله ها به کاراشون برسن.به بهونه ی خرید بستنی اومدیم بیرون و تو کل یه ساعتی که اونجا بودیم تو اصلا حرف نزدی و اعصابت داغون بود که خاله ها رو نیاوردیم و با من و مامان جون قهر بودی.

برگشتیم خونه و خواستیم برات اسپند دود کنیم که دستت رو زدی به اسپنددون و سوزوندی اما هیچی نگفتی فدات بشم.لحظه به لحظه هم دستت قرمز تر شد و کم کم شدت سوختگیت معلوم شد.الهی مامانی قربون اون دستای تپلیت بشه که هی نگاش می کردی و به دایی می گفتی دایی دستم داغون شد.

بعد از اون روزهم کلا شیطنتهات شروع شد و حسابی خوش گذروندی.فقط حیف که ماشین نداشتیم و بیشتر روز ها رو خونه موندیم.

(یکی دو روز حالم به خاطر فوت دختر یکی از دوستام درسا در اثر بیماری خیلی ناراحت بود برای مامانش دعا کن آروم بشه مامانی).

تازگی یاد گرفتی خاله ها رو که اذیت می کنی و اونا باهات قهر می کنن میری پشت سرشون میگی خاله ناراحت شدی؟

اسم خاله هنگامه رو می گی همامه.

یه روز هم رفتیم خونه ی مامان بزرگت که برعکس تصور من خیلی خانوم بودی و کلی باهاشون بهت خوش گذشت.

تا ۴ شنبه که بابایی اومد و جمعه با هم برگشتیم تهران اینم بگم که یه روز با هم رفتیم دسته ی محله ی مامان جون اینا و شتر بهت نشون دادم و اسب و تو از تعجب دهنت وا مونده بود.

خلاصه خوش گذشت به جز اون قسمتش که دستت سوخت.

از اونجا هم هی به آجی زنگ می زدی می گفتی آجی پندول(پنگول) خریدی؟

امروز صبح هم که من اومدم اداره تو خواب بودی دلم برات تنگ شده مامانی هی می خوام از شیر بگیرمت نمیشه یعنی اصلا همکاری نمی کنی وای خیلی سخته شیر خوردنت.

خاله ها برات دفتر نقاشی خریدن و منم یه جعبه مداد رنگی دایی بهت امضاء یاد داده و تو هم حسابی خانوم مهندس بازی در میاری.الهی من قربون اون حرف زدنت بشم.

چندروز پیش داشتم به مامان جون می گفتم باران که دیگه همه ی حرفارو میزنه حالا دیگه برای چیش باید ذوق کنیم مامان جون می گفت هر لحظه ی یه بچه شیرین و لذت بخشه راست هم میگه مامانی.دوست داریم هزار تا.....٢/٩/٩٢

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)