بارانباران، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

دختر دوست داشتني ما

4شنبه سوري 92

1393/1/23 10:25
نویسنده : مامانش
111 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشقم

امروز اومدم از خاطرات يه ماه گذشته برات پست بذارم قربونت برم.

اول بهت بگم كه حسابي بزرگ و خانوم شدي جيگر مامان.من تا سه شنبه 27 اسفند رفتم اداره يعني تا 4 شنبه سوري.يكمي زود اومدم خونه و آجي رو فرستادم كه به شلوغي نخوره.

آخه با بابايي قرار گذاشته بوديم بريم برج ميلاد.خلاصه بابايي اومد و با اينكه طبق معمول زياد حوصله نداشت مارو برد و خيييلي بهمون خوش گذشت هرچند زياد آتيش بازي نديديم البته بهتر چون تو همون محوطه مون از صداي ترقه و ... خيلي مي ترسيدي.

تا بالاي برج ميلاد رفتيم و شب هم رفتيم همونجا يه رستوران و شما خانوم بودي و غذاتو خداروشكر خوب خوردي.من ظرفاي سفره ي هفت سين و كه تا اون روز نگرفته بودم خريدمو تا برگرديم خونه شد ساعت 11 اما حسابي خسته شده بوديم.

مي يام عكساشو ميذارم با خودم نياوردم.

فرداش هم كه من خونه بودم و من و تو و بابايي تا غروب كه تحويل سال بود حسابي بهمون خوش گذشت و سفره هفت سين انداختيم و لحظه ي تحويل سال ساعت 8 و خرده اي غروب بود و شما لباس خوشگلتو پوشيدي و كلي عكس گرفتيم و آجيل و ميوه و شيريني خورديم.اينم بگم به علت شيطونياي بيش از حد جنابعالي مجبور شدم چندبار سفره ي هفت سينو تغيير بدم.

جمعه اول فروردين باز سه تايي راه افتاديم به سمت اداره من شما با بابات تو پارك قدم زدين و من مشغول كارهام شدم بعد بابايي شمارو آورد پيش من و بهم كمك كردي الهي قربونت بشم خييلي خسته شده بودي هي مي گفتي ماماني كارات تموم نشد؟ تموم فكسارو برام مي آوردي تا حدود ساعت 1 مونديم اداره و بعدش رفتيم خونه و شما كه حسابي خسته بودي بعد ناهار خوابيدي.فردا صبحش يعني دوم فروردين راه افتاديم به سمت شمال و خونه يمامان جون شما هم كه سر از پا نمي شناختي.

فدات بشم ماماني نمي دوني چقدر دوست دارم اميدوارم هزاران بار بهارو ببيني و بسلامت و سرحال و موفق باشي عسلم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)