بارانباران، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

دختر دوست داشتني ما

ماجرای این هفته

1392/11/20 14:35
نویسنده : مامانش
122 بازدید
اشتراک گذاری

دختر قشنگم این هفته هم مث روزای قبل داره میگذره هرچند شما هر روز داری شیرین تر میشی و حرف  زدنت کاملتر اما مامانی من یکمی بی حوصله و خسته م البته با صحبت کردن با بابایی یکمی بهتر شدم مامانی اما در کل از رفتارم باهات یکمی راضی ترم باهات مهربونتر شدم دختر نازم.

 بابایی همچنان داره دنبال ماشین برام میگرده کلی هم دیده ها اما هنوز هیچکدوم مقبول نیفتادن.ایشاله که پیدا بشه تا بتونیم این ماشینو بفروشیم برای تحویل گرفتن ماشین ثبت نامیمون!

راستی یادم رفت بگم اون هفته با پرشیا یه تصادف کوچولو کردیم و تو خیلی ترسیدی ماشین یکمی آسیب دید اما به خیر گذشت خداروشکر.

اینم بگم نتونستم ببرمت کارگاه چون تلفنشون جواب نداد!حالم گرفته شد دلم می خواست با محیطش آشنا بشی دخترم ایشاله به زودی میبرمت شاید تو هفته آینده بریم موزه حیات وحش اداره مامانی .

حرفای جدیدی که یاد گرفتی رو اینجا مینویسم:

بایان(باران-بالاخره اسمتو یاد گرفتی.)

ایجا(اینجا)

عسی(هستی !)

چش چش دو برو رو امروز برام خوندی و من نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم.

آجی بیاد ای دی بزایه.(آجی بیاد سی دی بزاره)

باب باب عباسی(تاب تاب عباسی)

ا اینا(از اینا -اشاره به هرچیزی که اسمشو بلد نیستی)

دیروز که طبق معمول رو دسته ی مبل نشسته بودی به کتابت اشاره کردی و خیلی دستوری گفتی مامانی دد(بده) و من بازم

- دیروز با خاله محبوبه(همکار مامانی) رفتم تیراژه برات به تونیک و تایت خوشگل خریدم البته برای سال آینده ت چون حراج بود وای نمی دونی چه لباسای نازی داشتن من و خاله دوست داشتیم همه شونو برای تو و مهراد بخریم.اما خب دیگه.

برای تو و مهراد دو تا پازل خوشگل هم خریدیم تو که خیلی دوسشون داری و از دیروز باهاشون مشغولی خوشحالم که دختر نازم خیلی باهوشه و از پس بازیهاش بر میاد.

تونستم عکسشونو میذارم.

خیلی دوست دارم عزیز دلم همه ی امید زندگی من و بابایی هستی.

 ٦/٦/٩٢

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)