بارانباران، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

دختر دوست داشتني ما

رستوران و ماجراهاش...

1392/11/1 15:20
نویسنده : مامانش
63 بازدید
اشتراک گذاری

باران قشنگم

 

۵شنبه با بابايي رفتيم بيرون و كلي گشت زديم و شما هم خوشحال بودي چون فكر مي كردي داريم ميريم پيش خاله ها و دايي.اما آخراش متوجه شدي و الكي بهونه گرفتي.تا بالاخه با هم رفتيم رستوران شام بخوريم.واي كه چقدر شيطوني كردي ماماني از بالاي رستوران پاييني ها رو صدا ميزدسي و هي مي گفتي آگا(آقا) و همه رو ميخندوندي به زور مي نشوندمت رو صندلي اما هي فرار مي كردي و ميرفتي با آدماي رو ميزاي ديگه شوخي مي كردي اي خدا كاش وقتي ميرفتي مهموني هم همين اخلاقو داشتي.

خلاصه ما كه نفهميديم شام چي خورديم نه من نه بابايي به قول بابايي بزرگتر بشي لااقل يه جا ميشيني و ما نبايد دنبالت بدوييم با اين وصف دارم فكر مي كنم مشهد رفتنمون يكمي سخت بشه البته اگه بريم!!!

فقط يه اتفاق جالبي كه افتاد اين بود كه تو رستوران يه جمله كامل گفتي:

بابايي آب دِدِه.(بده)

و ما كلي ذوق كرديم .الهي ماماني قربون اون حرف زدنت بشم.به خونه كه رسيديم تقريبا بيهوش بودي و زودي خوابت برد.

جمعه صبح بابايي رفت جلسه!!! و من و تو طبق معمول تنها مونديم اما بهمون خوش گذشت هرچند جنابعالي كلي غرغرو شده بودي و به همه چيز دست مي زدي.ظهر بردمت حموم و بعد ناهار تا ۴و نيم نخوابيدي و من حسابي كلافه شدم و چند بار مجبور شدم دعوات كنم هرچند تو كار خودتو كردي اما آخرش خوابت گرفت و تشك و بالشت رو پهن كردي كنارم و صدام زدي ماماني جي جي و... بالاخره خوابيدي.

امروز صبح كه مي اومدم اداره اولش ناراحت بودي و حالم گرفته شد اما كم كم با آجي زينبت مشغول بازي شدي و من اومدم هرچند دل كندن ازت خيلي سخته.اما ماماني من يكمي بداخلاق شدم و وقتي با هم هستيم هم تا چند ساعت باهات ميسازم اما بعدش دعوام ميشه باهات

٢/٦/٩٢

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)