بارانباران، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

دختر دوست داشتني ما

مسافرت تبريز

سلام جيگر مامان   اول از همه بگم كه خداروشكر تو مسافرت كمي تا قسمتي خانوم خوبي بودي بعضي وقتا اذيت كردي اما در كل خوب بودي. ما ۴ شنبه صبح با ماشينمون حركت كرديم به سمت تبريز هوا يه كم باروني بود و سرد اما بعدش خوب شد و آسمون آبي آبي حدود ساعت ۴ و نيم رسيديم تبريز تو راه هم چندجا برف رو زمين بود اما اصلا بارندگي نبود تا بريم تو اتاقمون مستقر شيم ساعت ۵ شد كه دوست بابايي زنگ زد و گفت ساعت ۸ ميان دنبالمون با اينكه خيلي دلمون نمي خواست ولي مجبور شديم بپذيريم. خلاصه ساعت ۸ اومدن و با هم آشنا شديم و رفتيم لاله پارك(يه مركز خريد ترك) كه البته لباساش يه كمي گرون و البته مارك بودن خلاصه من كه خيلي قصد خريد نداشتم برات يه پيراهن خوشگل ديد...
20 بهمن 1392

دو ساله شدي عزيز دلم

عزيز دلم مي خواستم رو تولدت بيام برات وبلاگت رو آپ كنم نشد . تولدت مبارك قربونت برم.تو كوچولوي دوست داشتني ما دو ساله شدي بالاخره.باورم نمب شه به همين زودي گذشت باران قشنگم.حالا درست مث خانوماي بزرگ و با كلاس رفتار مي كني.البته بعضي وقتا يكم شيطوني ماماني قربونت برم 5شنبه با بابايي تصميم گرفتيم برات يه تولد سه نفره بگيريم و حسابي خوش بگذرونيم. راستي يادم رفت بگم از سه شنبه حسابي تهران برف اومد و من خونه پيش شما بودم. خلاصه بابايي ظهر با يه كيك خوشگل از اداره اومد و شما يه ربعي خيره شده بودي به كيكه و هي مي گفتي اين تبلد منه . بعد ناهار خوابيدي و من تا بهت گفتم پاشو تبدلدته سريع پاشدي و با هزار زور و زحمت لباس پوشيدي و برات يه تبلد...
20 بهمن 1392

آتليه 2 سالگي

سلام دختر قشنگم خوبي ماماني.ديروز ۲۲ ديماه براي سومين بار تو عمرت رفتيم آتليه سها هموني كه از ۸ ماهگي شما باهاش آشنا شديم.ساعت ۱۰ صبح قرارمون بود اما متأسفانه من اينقدر سرم شلوغ بود كه تا ۱۰ و نيم اداره بودم و خلاصه اومدم دنبالتون و با هم رفتيم ساعت ۱۱و ربع رسيديم.بر خلاف انتظار من و عكاست كه خوب تورو مي شناخت خيلي خوب همكاري كردي و كلي هم بهت خوش گذشت يه عكس يلدايي گرفتي،يه سري عكس تولدت كه لباس كفشدوزكي پوشيدي و يه سري هم عكس زمستون با سورتمه و پالتو و بوت كه خيلي همشون قشنگ شدن بعدش با آجي عكسارو انتخاب كرديم و قرار شد بهمون اطلاع بدن كي آماده ميشه.خلاصه خداروشكر خوب بود و از بايت اين مورد هم خيالم جمع شد.حالا مونده تولد دسته جمعي و تولد ...
20 بهمن 1392

تولد دسته جمعي

سلام جوجوي قشنگم امروز بعد 3- 4 روز اومدم اداره آخه اون هفته مامان جون و خاله ها اومده بودن پيشمون و تا ديروز موندن من و شما و بابايي حسابي سرمون شلوغ بود و مشغول بازار گردي و مهمون داري بوديم. ديروز ظهر كه مامان جون اينا رفتن با وعده ي جشن تولد با دوستاي ني ني سايتي از گريه منصرف شدي.خداروشكر يه دوساعتي خوابيدي و بعدش آجيت اومد طبق قرارمون رفتيم خانه ي كودك تهرانپارس براي جشن تولد دسته جمعي.اولش زياد سر حال نبودي خوشگلم ولي بعد حسابي بازي و خوشحالي كردي و بهت خوش گذشت كلي ناناي كردي با بچه ها دوست شدي.براي خودت بازي مي كردي توي استخر توپ بودي.تازه يه پازل جايزه گرفتي.موقع برگشتن هم كلي گريه كردي كه من نمي يام خونه!!! خلاصه روز خوبي...
20 بهمن 1392

تغيير وبلاگ

سلام دخترنازنينم خوبي قشنگم؟بالاخره امروز كار تغيير وبلاگت از بلاگفا به نيني وبلاگ تموم شد. اين روزها تو اداره سرم خيلي شلوغ بود و در ضمن درگيري زياد بود. امروز يكمي فرصت كردم اينجا برات بنويسم .ماماني اون هفته 3 شنبه عكسات آماده شدن و از آتليه رفتم گرفتن خيلي ناز شدي تو عكسا خوشگلم.همكارام كه عاشق عكسهات شدن. الهي من فداي اون قد و بالات بشم.اما خيلي شيطون شدي ها تو خونه خيلي اذيت مي كني بعدشم كه دعوات مي كنم يا سرت داد ميزنم هي بهم مي چسبي و ازم مي پرسي باران دوست داري؟؟؟ اين هفته مامن جون و خاله ها مي خوان بيان پيشمون تازه جمعه هم تولد دسته جمعي دارين .شمام هي راه ميري و اعلام ميكني تولدمه ها. پروژه ي از شير گرفتن كلا تموم شد ...
7 بهمن 1392

بعد از مسافرت

سلام دختر نازم خوبي فدات بشم ماماني   امروز ۱۶ ديماه هست و آخرين روز ۲۳ ماهگيت يعني از فردا ميري تو ۲۴ ماه.هورااااااااااااااااااا ديگه بزرگ شدي عشقم. ما جمعه از شمال برگشتيم.بهمون حسابي خوش گذشت و شما دوره ي نقاهت سرماخوردگيت تموم شد و خداروشكر غذا خوردنت بهتر شد هرچند يكمي توي راه حالت بهم خورد و خودت خيلي ناراحت شدي. ماشالله اينقدر زبون دراز شدي و شيرين زبون كه دلم مي خواد بخورمت.خونه ي مامان جون كه بوديم آتنا دختر دخترخاله من كه سه ماه از شما بزرگتره اومده بود و خيلي بهت زور مي گفت ولي شما اصلا بلد نبودي از خودت دفاع كني.يه اتفاق خوبي كه اين دفعه افتاد اين بود كه بالاخره مشتاق شدي سوار وسيله هاي بازي تو پارك بشي و خيلي هم ذوق...
7 بهمن 1392

ما شمالیم....

قریونت برم من سلام   الان من و شما ۳-۴ روزه که اومدیم خونه ی مامان جون  البته با بابایی اومدیم ولی بابایی رفتش و ایشاله فردا یا پس فردا می یاد. ماشاله حسابی اینجا  شیطونی می کنی و هر شب تا نصف شب بیداری.الان تازه ۱۵ دقیقه ست که خوابیدی.مامان جون اینا حسابی از رشد حرف زدنت تعجب کردن.اوت هفته حسابی سرماخوردی و مجبور شدیم ببریمت دکتر. اثرش تا الانم مونده و خیلی بد سرفه میکنی قربونت برم. بازم میام برات می نویسم.دوست دارم مامان جون قربونت برم من که الان کنارم خوابیدی.
7 بهمن 1392