بارانباران، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

دختر دوست داشتني ما

مهمون داريم هوراااااااااااااااااااااا

1392/11/1 15:29
نویسنده : مامانش
90 بازدید
اشتراک گذاری

عسل ماماني خوبي؟

 

امروز تصميم گرفتم اين پست رو هم به جبران اون هفته كه نيومدم برات بذارم.گفتم اون هفته مادرجون اينا تصميم گرفتن بيان و سه شنبه راه افتادن منهم رفتم دنبالشون و با هم اومديم خونه تو هم كه زياد سرحال نبودي كلي خوشحال شدي و زودي با آجيت خداحافظي كردي.

يه ساعتهايي از روز بي حال بودي يه ساعتهايي هم خوب مخصوصا موقع دارو خوردن كه كلي اشك ميريختي.سه شنبه با مامان جون اينا رفتيم يه چرخي زديم و ۴شنبه صبح به قول ودت پيش قورقوريا و كلي بهت خوش گذشت.جهارشنبه عصر رفتيم برج ميلاد و خيييلي خوب بود.البته هوا يكمي سرد شده و من همش نگران برگشتن سرماخوردگيتم.۵شنبه صبح كه بابايي رفت اداره تو زياد سرحال نبودي و هي الكي گريه مي كردي رفتيم پاساژ گلستان و ظهرهم رفتيم دنبال بابايي اداره و برگشتيم خونه ۵شنبه عصر باز رفتيم بيرون و شب هم شام رو بيرون خورديم.كلا خوش گذشت.ظهر جمعه هم خاله ها رو برديم ترمينال و با كلي كلك تو رفتنشون رو نديدي اما تا شب هي سراغشون رو مي گرفتي و با مامان جون مشغول بازي شدي.امروز صبح هم چون آجيت نيومد مامان جون مونده تا من بتونم بيام اداره.صبح كلي بداخلاقي كردي و اعصابم خرد شد به زور موندي و من اومدم اداره از صب نگران مامان جونم كه اذيتش نكني اما مامان جون ميگه تو حالت خوبه و مشغول بازي هستي.

فردا ظهر مامان جون ميره و ما باز تنها ميشيم.آجيتم دوشنبه تا ظهر مي مونه پيشت يعني دوشنبه هم بايد زود برم.كلا هفته ي پراسترسي دارم.

خدا بهم كمك كنه.كلي براي مامان جون و خاله ها شيرين زبوني كردي طوري كه از سرعت پيشرفتت عجب كرده بودن.

الهي من قربون اين شيرين زبوني هات بشم.وقتي ميام اداره دلم خييييلي برات تنگ ميشه باران.به خدا دوست دارم اما چه كنم كه نميشه اداره نيام.٢٧/٧/٩٢

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)